قصه از آنجا شروع شد...
بهم گفت : دوستم داری؟ گفتم آره،گفت اگه دوستم داری رگتو بزن! گفتم مرگ و زندگی دست خداست. گفت:پس
دوستم نداری تیغو برداشتم و رگمو زدم وقتی داشتم تو بغلش جون می دادم گفت:اگه دوستم داشتی تنهام
نمی ذاشتی....
***
امشب در آرزو هایم برایت آرزو می کنم آرزوی کسی باشی که آرزویش را داری
***
آرزو می کنم برات بهترین هایی را که هیچ کس برایم آرزو نکرد
***
گفتم زندگی چند بخشه؟ گفت :2بخش.گفتم: کدامند؟گفت:کودکی و پیری،گفتم:پس جوانی چه شد؟ گفت : با عشق
ساخت و با بی وفایی سوخت
***
نظرات شما عزیزان:
|