وقتی او رفت گویی همه چیزم رفت. امیدها-شادی ها- نگاه ها- سکوت ها. ای کاش می آمد و از تنهایی نجاتم
می داد ای کاش آخرین بار چشمم به چشمش می افتاد و دوباره نگاه های پر مهرش را می دیدم - تبسم روی
لبانش را- گرمی دستانش را. آری او رفت وهمه ی وجودم را سوزاند ، چشم به راهش هستم. هرکس را می بینم
گویی صورت او جلوی چشمانم است. امیدوارم تا شاید یکبار دیگر در با دست های گرم او باز شود و یخ های درونم
را آب کند باز هم امیدوارم وبه خاطر همین امید است که می گویم :
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هرکجا هست به سلامت بادش
"در ناامیدی بسی امید است"
نظرات شما عزیزان:
|